به سوی نور
🌱🌱🌱🌱
از خودم خجالت می کشم، وقتی میبینم گلبرگ های نازکت را از ظلمت به سوی نور کشیده ای!
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱
از خودم خجالت می کشم، وقتی میبینم گلبرگ های نازکت را از ظلمت به سوی نور کشیده ای!
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
شوق دیدار
صدای ضربان قلبم را می شنیدم نفس هایم به شماره افتاده بود گاهی حس میکردم چشم هایم چیزی نمی بیند و دنیا در برابر دیدگانم تار می شد دلم میخواست فریادی سر زنم امّا شرم حضور سکوت را برایم به ارمغان میآورد.
آری! این شوق دیدار بود که حالم را چنین کرده بود احساس می کردم ثانیه ها متوقف شده و ماشین سر جایش ایستاده و حرکتی ندارد گاهی نگاهی به کیلومتر ماشین میانداختم آیا سرعت ماشین کم است یا زمان برای من به کندی می گذرد.
خدایا! این دیدار آخرین دیدار من نباشد. بعد از چند سال دوری پرنده ای را می مانم که از قفس آزاد شده ،بالاخره چشمم به گنبد طلای افتاد و حالا دیگر نمی توانستم جلوی اشک هایم را بگیرم بغضی گلویم را گرفته و نگاهم سرشار از تمنای دیدار حرم مطهرش بود تا دستهایم را در ضریحش گره بزنم، در صحن های زیبا قدم بردارم ،در صحن انقلاب و رو به گنبد طلا دعای کمیل بخوانم و گاهی همراه کبوترانش بال بگشایم و به پرواز در آیم، آنجاست که می خواهم به دور تو بگردم آقای من.
ای مونس تنهاییم! نمیدانم گله کنم از دوری چند ساله یا سرزنش کنم قلب آلوده ام را که توفیق دیدار نصیبش نشده ولی همین را میدانم که باید لحظه لحظه این دیدار را غنیمت شمرد.
کاش در این هوا و این ساعات و لحظات متوقف میشدم و لحظه لحظه مشامم را پر می کردم از عطر وجودت.
سلام بر تو ای امام رئوف.
خدایا! بر خودم از روی جهل ظلم کردم و بر تو نیز از روی جهل سرکشی.
دنیا و رنگهایش مرا فریفت. نشناختم آنطور که باید بشناسم.غرق شدم در فانی در حالی که تو باقی هستی و بس.
دل بستم بر سست ترین تکیه گاهها در حالی که تو محکمترین تکیه گاهی.
پروردگارا! تو آسمان پایین را با نور ستارگانت زینت بخشیدی، دل مرا نیز از تاریکی برهان و با نور خود روشنی بخش.
شمس و قمری درخشان بر مدار مشخص در حرکت درآوردی، مرا از هرز روی ها نجات داده و بر مدار خود قرار ده.
تو که بینیاز از اندیشه و تجربهای، هماهنگی ات در آفرینش نظیر ندارد.
خداوندا! تو آگاهی بر آغاز و پایان هر چیز. هیچ چیزی از تو پنهان نیست. خطاهایم نیز از تو پوشیده نیست اما تو به فضیلت آنها را پوشاندی. پس درگذر از آنها.
خداوندا! از رحمت خود بادها را به حرکت درآوردی. رحمتت را از من دریغ مدار که بی رحمتت پایانی جز نابودی ندارم.
تو همواره بودهای و از چیزی به وجود نیامدهای، وجودت را از من دریغ مکن که بی وجودت عدمی بیش نخواهم بود.
خطبه یک نهج البلاغه
ماه غم و اندوه تمام می شود. با حال خوب دل چه کنم؟
دلم گره خورده بود با گلوی بریده، دست های قلم شده، تن اربا اربا شده.
دلم گره خورده بود با لب خشکیده، مادر غم دیده و سر بریده.
دلم گره خورده بود با حزن زینب، غربت دختر سه ساله و هجر خواهر.
با حال خوب دل چه کنم؟
هیچ کس نمی داند دلتنگی ام به اوج خود رسیده.
ظرف غم هایم لبریز شده.
نزدیک چهل روز است که اشک مهمان چشم هایم است.
دلم پای تاول زده می خواهد.
دلم تن خیس از عرق عشق می خواهد.
دلم گم شدن در سیل دلباختگان را می طلبد.
دلم صورت گر گرفته و آفتاب سوخته می خواهد.
دلم در طلب هایش پاره پاره شد.
هیچ کس نمی داند دلتنگی ام به اوج خود رسیده.