ابر رها
در اوج هم اگر باشی تا خود را از بند دلبستگی ها رها نکنی، آزاد نخواهی بود.
زلال شو و جاری شو!
حتی اگر صعود هم نکنی نزولت مایه رحمت است برای دیگران. آن وقت معنی واقعی آزادی را درک خواهی کرد.
در اوج هم اگر باشی تا خود را از بند دلبستگی ها رها نکنی، آزاد نخواهی بود.
زلال شو و جاری شو!
حتی اگر صعود هم نکنی نزولت مایه رحمت است برای دیگران. آن وقت معنی واقعی آزادی را درک خواهی کرد.
باید اجازه داد تا پای اشک، از جاده دل عبور کند. باید گذاشت وقتی آسمان دل می گیرد، باران اشک جاری شود.
باید گذاشت وقتی حالت اضطرار و نیاز و طلب و درماندگی دست می دهد، عنان سخن به دست دل داد، تا صمیمانه با خدا حرف بزند و مثل یک کودک، زار بزند، اشک بریزد، با اصرار بخواهد و یقین داشته باشد که این پای بر زمین کوبیدن و اشک و التماس داشتن، موجب بر آمدن حاجت می شود و گریه، سلاح نیایش گر است و امید، سرمایه اوست… «إرْحَمْ مَن رَأسُ مالِهِ الرَّجاءُ و سِلاحُهُ البُکاءُ…»(1) باید کاری کرد تا چشمه «ربّنا» از دل بجوشد و بر کویر سینه های سوزان جاری شود.
#قلمرو_دل
جواد محدثی
مهربانا!
تو که ستودنی و بهترین هستی. اگر در لحظه لحظه زندگی ام نباشی، زندگی معنا ندارد.
می دانم اگر من از تو غافل باشم. تو هرگز مرا فراموش نخواهی کرد.
گاهی دنیا و زیبایی هایش چنان مرا از تو دور می کند که از خود نیز دور می شوم و آن وقت است که وای بر من.
از تو سپاسگزارم که مرا در بین بهترین بندگان خود جای داده ای.
هوایی که نفس می کشم، زمینی که بار قدم هایم را به دوش می کشد و روزیم را از آن می گیرم.آب که هم جسمم را جان می بخشد وهم روحم را، همه و همه نشان از لطف بیکران تو نسبت به من دارد.
تو که در عین وحدت، کثرتت را در یک یک مخلوقاتت نمایان کرده ای.چطور شاکرت نباشم؟ ای منعم ترینِ منعمان.
محکم ترین تکیه گاهی که در لحظات سخت و دشوار به آن تکیه کرده و امید دارم مهربانم تو هستی.
دستهایم را بالا می آورم و چنگ می زنم ریسمان الهیت را. رهایم نکن که بی تو در قعر ظلمات فرو می روم.
اگر آغوش گرم تو بعد از پشیمانی و ندامت نبود، سردی گناه روحم را از حرکت به سوی کمال و سعادت باز می داشت و اینک نه اشرف مخلوقات که از جمادات هم پست تر می شدم.
پس ای بهترین هدایت گر خودم را به تو می سپارم.
خداوندا!
هیچ نیندوخته ام، هیچ نکردهام و هیچ نساخته ام جز ویرانه ای.
سالها دویده ام و پوییده ام از پی دنیا و هیچ نیافته ام جز ویرانه ای زینت داده شده.
حال در این ویرانه تنها مانده ام و امید یاری جز از جانب تو بر هیچ سو ندارم و یاری طلب نکردهام جز از تو.
اینک اگر تو هم برانیم به کدام سو روی آورم.
باز خسته و فسرده نام تورا فریاد می زنم، از جور روزگار پناهی نمی یابم جز تو.
از آن جهت که هم معلول و هم علت غصه هایم، خود می باشم.
طبیبی نخواهم یافت حاذق تر از تو.
شاید فریادم بی صدا باشد اما می دانم گوشی شنوا آن را می شنود.
پس خدایا! ای شنواترین شنوندگان، تو خود پاسخم ده.