هیچ کس نمی داند
02 شهریور 1403 توسط M.mirzai
هیچ کس نمی داند دلتنگی ام به اوج خود رسیده.
ظرف غم هایم لبریز شده.
نزدیک چهل روز است که اشک مهمان چشم هایم است.
دلم پای تاول زده می خواهد.
دلم تن خیس از عرق عشق می خواهد.
دلم گم شدن در سیل دلباختگان را می طلبد.
دلم صورت گر گرفته و آفتاب سوخته می خواهد.
دلم در طلب هایش پاره پاره شد.
هیچ کس نمی داند دلتنگی ام به اوج خود رسیده.